سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

اوگی؟؟

سلام گلم سلام پسر قشنگم... ماه رمضون هست و حالی نیست واسه نوشتن . البته ماهم جایی نرفتیم . فقط بگم که عاشق بیرون رفتنی... کافیه در خونه باز بشه دیگه نمیشه جلوتو گرفت. این روزا یه چیزو خیلی تکرار می کنی اوگی ؟؟ بعضی وقتا هم میگی اودی ؟؟ آدی هم میگی . ولی من نفهمیدم یعنی چی؟ بعضی وقت ها می خوای یکی و صدا کنی بلند میگی اوگی اودی  بعضی وقت ها هم همین جوری یهو میگی اوگی اوگی منم پشت سرت تکرار می کنم. آهنگ گوش میدی و می رقصی وقتی تموم شد میگی تَ شُ ... یعنی تموم شد دیروز همراه السا خانم  و مامان و باباش(دوست بابایی) رفتیم خونه هستی خانم که ساری هست .قبل از اینکه بریم خونشون یکم تو پارک تجن دور زدیم. تو هم هی این ور اون و...
29 خرداد 1395

مروارید های سامیار شش تایی شد!

بالاخره یه دندون دیگه هم در اومد هورااااا دندون سمت چپ دندون پیش بالایی سامیاری هم شش دندونه شدی . جدیدا چرخیدن دور خودت رو یاد گرفتی . می چرخی بعد که سرت گیج رفت می ایستی دورتو نگاه می کنی خیلی هم واست جالبه ...
15 خرداد 1395

بابایی شدن سامیار

پسرنازم عزیز دلم چند وقتیه که خیلی بابایی شدی ... وقتی بابایی میاد خونه از خوشحالی نمیدونی باید چیکار کنی میدویی دور اتاق شبا که می خوای بخوابی وقتی داری شیر می خوری بابایی هم باید بیاد پیشت دراز بکشه .اگه بره گریه می کنی می گی بیا.. یه شب که فقط می گفتی بابایی ..یعنی من اگه می اومدم طرفت جیغ می کشیدی.. اخرشم رو پای بابایی خوابت برد. وقتی بابایی می خواد بره سرکار که حتما باید بریم یه اتاق دیگه تا بابایی یواشکی بره درضمن چشم و بینی و دست و پا روهم بلدی . وقتی میگم پا تو هم تکرار می کنی و پاتو میاری بالا . به دست میگی دَ    و دستاتو میاری بالا. وقتی میگم بینی دستتو میذاری تو دماغت وقتی میگم موش بشو بینی تو چین میدی ...
9 خرداد 1395

سامیار: ماما...مامانی: جان مامان؟؟

سامیاری من عزیز مامانی امروز منو برای اولین بار صدا کردی و گفتی ماما قوربونت برم......... یه پشه بند داری شبیه چادر مسافرتی می ذاشتمت توش و زیپو می بستم شبا که واسه شیر بیدار میشدی سخت بود. واسه همین یکی دیگه گرفتیم تو هم توش بازی می کنی میری توش منم روش ملحفه می ندازمو میگیرم میگم دَدَ... یه بار که طولش دادم تو م مم می کردی و میگفتی اینو بگیر اما دیدی طول کشید و منم ساکت بودم و منو نمیدیدی بالاخره منو صدا زدی گفتی ماما... منم فورا گفتم جان مامان و ملحفه رو گرفتم و محکم بغلت کردم .. عزیزمممممممممم وقتی آقاسامیار نازدار خانم می شود... ...
2 خرداد 1395
1